داستان همای
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

پسران سیه چرده ی سوسمار خواران که پیغمبر آئین اسلام را به ایشان آموخت، خیمه های جنگی و پرچم های آبی رنگ خویش را در برابرجیحون سپید که ازآن عطر سنبل برمی خیزد برافراشته بودند. سی روز بود که اینان چون دسته های ملخ صحرایی بدین سرزمین هجوم آورده، شهر را در محاصره گرفته بودند و پاسدارانشان همه کوره راه های کوهستان ها و همه ی چاه ها را زیر نظر داشتند. در آن هنگام که مردم شهر آه کشان روی دیوار ها نشسته بودند و به آتش هایی که با دست جنگجویان در گوشه و کنار دشت برافروخته می شد می نگریستند، زنی نقابدار و زیبا، بیصدا و ارام از بازارهای خاموش و پلکان های سیاه و درهای سدرکه دربرابرش گشوده بود، به سوی دشت و اردوگاه سواران عرب می رفت.دنبال او کنیزکی حلقه بر بینی و زیتون و شراب در دست خنده کنان به سوی خیمه ای روان بود که تیرهای سقف آن سرهای بریده درکنار خنجرهایی برهنه از پولاد آبدیده و براق آویخته بود .درون خرگاه,امیر عرب تنها و موقر چهار زانو بر روی پوستی حنایی رنگ و سپید لکه نشسته بود دست بر ریش کوتاه معطرو حلقه حلقه ی خود می کشید وبا خویش می گفت :الله باید در پیش رفتن شتاب کنیم .اما ناگهان زن که در تاریکی از راهی مجهول به سوی امیر آمده بود در برابر خیمه ی درگشوده ی او نمودارشد.وقتی زن به سوی ما می آید چه میتوان دانست که راهبر او کیست ؟ به درون آمد از پس ابر نیم رنگ نقاب او، اختر تابناک پیشانیش سپید و لطیف سربرزده بود .گیسوان او از برق گوهر، چون آسمانی پرستاره بود و دانه های سرد یاقوت بر پهلویش می درخشیدند . هنگام حرکت پیش پایش ازفروغ خلخال ها روشن می شد واز یاقوتی که بر انگشت پا داشت شعاعی فروزان بر می تافت .لبخندی زد و دندان های مروارید گونه ی خود را درفضای خیمه که از عطر ی ملایم و مبهم آکنده بود به درخشش درآورد. بدیدار لبخند او در تاریکی شب، امیر پنداشت که وی را به بهشت موعود برده اند، هم غرق نشاط شد وهم بترس افتاد.خویش را آماده ی ان یافت که از جام دهانی که بدو عرضه شده بود شرابی دلپذیربنوشد. گفت ;ای پری رویی که ایران و شب به منت داده اند سلام بر تو، و تو، ای شب ایران، سپاست باد، یک لحظه نگاه تو، ای زن ، از سالی بیشتر می ارزد زیرا ازآن دم که تو دراینجایی خویش را سراپا دگرگون می یابم. پیش از این، پیشاپیش سواران، میان سیل خون و غریو جنگ، سوار بر استر خودم، خاموش به استقبال خنجرها و نیزه ها می رفتم و به معنی آیات قرانی که بر سینه ام نوشته شده بود می اندیشیدم. وقتیکه در پشت سر من شهری آباد چون خورشیدی که با دست ایمان من افروخته شده باشد در آتش می سوخت و شعله های آن به شکل زینتی زرین در می آمد که بر پشت اسبان جنگی من نهاده باشند، می پرسیدم: نام این شهر در گذشته چه بوده است؟ دیدگان من با زیبایی زنان اسیر کاری نداشت. توجه بدان نمی کردم که در کجا باران مرگ فرو می بارم. گوشم نسبت به ناله ها و شکوه ها ناشنوا بود، زیرا من فقط مظهر خشم تقدیر بودم. اما حالا که جاذبه ی نیرومند دیدگان ترا احساس می کنم، ایا دیگر دنیایی و خشمی باقی مانده است؟ نه! ای دوشیزه ای که بازوانت از همه ی سلاحها زیباترند، مرا می شناسی؟ نام من فقط آنکسی است که ترا دوست دارد. به دیدن پستان تو که سپیدی آن از ورای جامه ی بدن نمای پرچین و آراسته با مرمکیت هویدا است، همچون کودکانی که در پی رویایی ناگوار گریه کنان به آغوش مادر جوان خویش پناه برند، اشک از دو دیده فرو می ریزم. روح من در سر مستی مهر و صفا به صورت بخاری لطیف در می آید و همچون دمی سوزان پیرامون جمال تو موج می زند. مرا ببین که ناتوانی تو ناتوان شده ام، و شاید از فرط ظرافت تو در هم شکنم. ای همدم بیگانه، به من ستم مکن! آخر ترا چه سود که با من دو رویی پیشه کنی؟ من همانی را می خواهم که تو خواهانی، و خیال من از این پس جز عطری لطیف نیست که سرمستانه با سنبل گیسوان تو در آمیخته است. با من ستم مکن، زیرا نجات و فنای من چون دو کودک توام در گهواره ی بازوان برهنه ی تو خفته و زندگانی و مرگ من در آستانه لبان نیم گشوده ی تو به کنکاش پرداخته اند. چرا به اینجا آمدی؟ نامت را به من بگو، تا در گوش من از زمزمه ی چشمه ساری در دل بادیه های سپید شیرین تر باشد. آنوقت دوشیزه به سخن آمد. صدای او طنینی چون انعکاس زمزمه ی نسیم خنک بامدادی در میان گلبنهای لرزان داشت. پیش از این، در گلزارهای ایران، میان گلهای مریم، مرا “همای” مرغ روشن بال می نامیدند. اما اکنون، ای بیگانه، دلم می خواهد تنها نامی را که برای من عزیز خواهد ماند، از میان دو لب خندان تو بشنوم. می پرسی چرا آمده ام؟ بگو برای چه ستارگان هر شامگاه ان وفادارانه به اسمان می آیند؟ این بگفت و نقاب از رخ برداشت و یکسر به سوی پوست حنایی رفت و بر روی آن نشست. کمربند او که بر آن کلماتی مرموز می درخشید، چون ماری زخم خورده بر روی زانوان او لغزید. امیر گفت: دیگر هوای زمین خفقان آور شده، زیرا اکنون دنیان زندگان برای ما بسیار تنگ است. مایلی ترا بر پشت اسب بخوابانم تا حرکت چهار نعل او بسوی دریا، خوابت را شیرین کند؟ امواج دریا بر پاهای تو، بر پهلوها و دهان تو بوسه خواهند زد، و آنگاه ترا به بستر خورشید خواهم برد. همای، در میان بازوان بی حرکت و پر صفای او غنوده و نظر تابناک خود را به خنجری که از ستون آبنوس آویخته بود و نگاه روشن او با رنگ سیاه در ان منعکس می شد، دوخته بود و خویشتن را در درون این اینه. سپس به پشت در غلطید و حرکت سر زیبایش نگاه او را که با موج دلپذیری از هوس در آمیخته بود از تیغه ی خنجر برگرفت… نزدیک آن ساعتی که انجیر هندی گل می دهد، امیر در کنار او، شادمان و راصی، با خستگی شب عشق به خواب رفت. خنجر برهنه همچنان در تاریکی می درخشید، زن، نیمه خیز، بر آرنج خویش تکیه زد و چون کودکی که در کنار گودال ابی خم شود، بر روی امیر خفته خم شد. خواب او، چون حرکت امواج آرام دریایی پر از جزایر غرق گل، ملایم و شیرین بود. همای نگاه خود ار که هنوز از سستی شب عشق آکنده بود، با لطفی فزونتر به او دوخت و با آوای خوش آهنگی که کودکان را با آن به خواب می برند، گفت: دلم می خواست برای آن در کنار تو نباشم که ترا به دست مرگ سپارم. اما هر خواسته ای در این باره بیهوده است و تو با آنکه دوستت دارم خواهی مرد، زیرا من در اختیار اراده ای پنهان هستم که بر وجودم حکمفرماست و روح من فقط ناظر ناتوان آن کارهایی است که این اراده ی مرموز به دست من انجام می دهد. یک روز غروب، هنگامیکه دست بر سینه و بی خیال در بام خانه ام بودم، مغان با من سخن گفتند. گفتند فرمان اورمزد مطاع باد! اورمزد تو را به نجات بخشی نژاد و دودمانت برگزیده است. دریغا که از آن شب دیگر دوران همایی من به سر رسید. مغان مرا شش روز بی خوراک در زیرزمین به شیوه ی مردگان نگاه داشتند. در آنجا بود که خوی انسانی خویش را از دست دادم و “روحی” چیره دست در تنم جای گرفت. آن گاه به من گفتند: ای دوشیزه، تن خویش را که با دست ترس رام شد و از آلودگیها دوری گزید با جامه ای تابناک بپوشان و برو تا دشمن را در خیمه گاهش از پای درآوری. این بگفتند و من بی اختیار دو پای خویش را به سوی تو روان یافتم. به من از آن علف پر گلی که اکسیر پنهان آن ما را دور از عالم تن به دنیایی ملکوتی می برد، چشاندند. لاجرم از این پس سینه ی من چون کشتزاری که از کوکنار آکنده باشد، آکنده از رنج “زیستن” خواهد بود. وقتیکه دست من فرمان آن روح پنهان را به کار بسته باشد، بی کینه و بی دریغی بدانچه روی داده، خواهم نگریست، زیرا نیک می دانم که زیستن امری پوچ، ولی مرگ دلپذیر و پر از جذبه و لطف و رازهای پنهان است. این بگفت و بازوهای گرم و گندمگونی را که با آرامش خاطر بر پهلوی او نهاده شده بود با سر انگشت بر کنار زد؛ سپس نرم و بیصدا، اندام چالاک خود را از بستر به در آورد و پای سپید بر فرش رازپوش نهاد، و در حالیکه هنوز تنی از حرارت بستر گرم و جامه ای از ساعت هم آغوشی پرچین داشت، آرام آرام به ستون آبنوس سیاه نزدیک شد و دسته ی براق و سرد خنجری را که پولاد آن آئینه ی وی شده بود در دست گرفت. گفت: ای اختران فروزان که به چهره ی من می نگرید، ای شب که زندگی و تباهکاری های آنرا از حرکت باز میداری، من اکنون در برابر شما آن کاری را می کنم که باید بکنم، و تنها شما خواهید دانست که چرا می بایست چنین کرده باشم. با نگاهی ارام و پر مهر به امیر نگریست، سپس به آهستگی خنجر را بلند کرد و با دیدگان فرو بسته، همراه تیغه ی آن مرگ و فنا را در گردنی که مرد خفته به سوی او آورده بود، جای داد. آنوقت کنیزک او، این سری را که فروغ زندگی از آن رخت بر بسته و اندکی پیش زن بوسه ای طولانی بر آن نهاده بود، در دست گرفت و با مشتی گیاه معطر در جامی نهاد و زیر لب از غرور و رضایت زمزمه ای کرد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب